جدول جو
جدول جو

معنی تور دم - جستجوی لغت در جدول جو

تور دم
مقیاس طول به اندازه ی دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از توریدن
تصویر توریدن
شرمنده شدن، رمیدن، دور شدن و به یک سو رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توریم
تصویر توریم
عنصر فلزی کمیاب، نقره ای رنگ، نرم، رادیواکتیو که از منابع انرژی اتمی است که در صنعت به عنوان اکسیژن زدا استفاده می شود
فرهنگ فارسی عمید
(تُ یُ)
فلزی است کمیاب و سفیدرنگ علامت شیمیائیش ’Th’، وزن مخصوصش 11. این فلز در حرارتهای بالا ملتهب شده و نوری شدید و سفیدرنگ پخش میکند از این جهت در ساختن توریهای چراغ توری بکار میرود. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ چِ اُ دَ)
به معنی تولیدن باشد که رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن است. (برهان). به معنی رمیدن و دور شدن بود و تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تولیدن و گریختن و رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (ناظم الاطباء) ، شرمنده شدن در حضور خصم. (برهان). بسیار شرمنده شدن. (ناظم الاطباء). شرمنده شدن و شکسته شدن به حضور خصم. (آنندراج) ، پرسیدن و تفحص کردن و جاسوسی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
از ترس دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَعْ عُ)
برآماهیدن. (تاج المصادربیهقی) (زوزنی). آماسیده گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آماسیده گردیدن جلد. (از اقرب الموارد) ، خشمگین کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مالیدن و دراز شدن گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، تکبر نمودن. یقال: ورم بانفه، یعنی تکبر نمود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
دارالحکومۀ قدیم روس که شامل کریمه و چند کشور مجاور آن بوده است. (از لاروس). شبه جزیره ای است در شمال دریای سیاه و جنوب روسیه که امروز آن را کریمه می نامند. (اعلام تمدن قدیم فوستل دوکلانژ). رجوع به تاریخ ایران باستان ج 1 ص 575، 583 و 615 و قریم و کریمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
گلگون کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). گلگون کردن رخسار را. یقال: وردت المراءه خدها، اذا حمرت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، رنگ کردن لباس را به رنگ گل سرخ. (ازاقرب الموارد) ، گل بیرون آوردن درخت. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). گل کردن درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دور حمله. فرستنده از دور. آنکه از فاصله دور می دمد. دورانداز. توپ و اسلحه که از مسافت دورهدف را میزند: در هر برجی سه ضرب توپ دوردم برعراده ها سوار کرده. (مجمل التواریخ گلستانه)
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ)
متوحش شدن و پریدن کبوتر یا مرغی دیگر. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تور شود
لغت نامه دهخدا
شهری در ایتالیا و در دوران باستان کلنی آتن بود، این شهر درنزدیکی خرابه های آثار باستانی ’سیباریس’ قرار دارد، (از لاروس)، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 967 و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رُ دَ)
بمعنی زور و قوت و تکبر و غرور باشد و این لغت را در فرهنگ جهانگیری زوردوم تصحیح کرده اند که تقدیم دال باشد به واو... (برهان) (آنندراج). قوت و توانایی و تکبر و غرور. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از در دم
تصویر در دم
بی درنگ هماندم در زمان فورا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریم
تصویر توریم
آماسیده گرداندن آماساندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تورید
تصویر تورید
گلگون کردن
فرهنگ لغت هوشیار
کند فهم کم هوش کور دل: مدار چشم ازین کور باطنان انصاف که گشته است بعنقا هم آشیان انصاف. (صائب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تور شدن
تصویر تور شدن
متوحش شدن و پریدن کبوتر یا مرغی دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
پوشانیدن حقیقت بر خلاف نشان دادن امری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
((دَ))
شرمنده گردیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توریسم
تصویر توریسم
مسافرت به منظور تفریح و تجارت و بازدید و غیره، گردشگری، جهانگردی (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از در دم
تصویر در دم
((دَ دَ))
بی درنگ، همان دم، در زمان، فوراً
فرهنگ فارسی معین
تصویری از توریسم
تصویر توریسم
گردشگری
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از در دم
تصویر در دم
فی الفور
فرهنگ واژه فارسی سره
پرپشت
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع نشتای شهر عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
فیلوش، نوعی پرنده
فرهنگ گویش مازندرانی
اردک دم دراز
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع بندپی بابل، روستایی از توابع کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
به اندازه ی دسته ی چوبی تبر، مقیاس اندازه گیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
لبه ی تیز تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
دم بریده
فرهنگ گویش مازندرانی
دسته ی تبر، قسمت انتهایی دسته ی تبر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام پرنده ای است فیل گوش
فرهنگ گویش مازندرانی